زن فرانسوی:
"به شوهرم گفتم که من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی، نه اتو و نه … خلاصه از اینجور کارا دیگه بریدم. خودت یه فکری بکن من که دیگه نیستم یعنی بریدم!"
روز بعد خبری نشد، روز بعدش هم همینطور.
روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست کرده بود و آورد در اتاق رختحواب. من هم خودم را به خواب زدم تا سینی صبحانه را گذاشت و رفت. بعد هم شب با یک کادو به خانه آمد و زندگی مان کلا تغییر کرد...قرار شد کارهای خانه را با هم انجام دهیم.
زن انگلیسی:
من هم مثل تو. همین حرف ها را با جیغ و فریاد گفتم و رفتم توی اتاقم.
روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم با گل به خانه آمده و چیزهایی که مدت ها بود از او می خواستم برایم خریده. شام به رستوران دعوتم کرد. صبح روز بعد هم خانه را شخصا تمیز کرد و گفت: کاری نداری عزیزم؟ و بعد از اینکه صبحانه را برایم آورد، به سر کار رفت.
زن ایرانی:
من هم عین شما همین حرف ها را زدم و با تهدید سر شوهرم فریاد کشیدم که دیگر خسته شدم.
اما روز اول چیزی ندیدم.
روز دوم هم چیزی ندیدم.
روز سوم هم چیزی ندیدم.
شکر خدا روز چهارم کمی توانستم با چشم چپم ببینم!
نظرات شما عزیزان: