|
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانی, از روان پزشک پرسیدم شما چطور می فهمید که یک بیمار روانی به بستري شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روان پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می کنیم و یک قاشق چایخوري, یک فنجان و یک سطل جلوي بیمار می گذاریم و از او می خواهیم که وان را خالی کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادي باید سطل را بردارد چون بزرگ تر است.
روان پزشک گفت: نه! آدم عادي درپوش زیر آب وان را بر می دارد. شما می خواهید تخت تان کنار پنجره باشد...
ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻋﺎﺷﻖ ﺩﺧﺘﺮ ﻫﻤﮑﻼﺳﯿﺶ ﺑﻮﺩ،ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﯾﮏ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺮﺍﺕ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍﺯ ﺩﻟﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩ ؛ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺭﺩ ﮐﺮﺩ .ﺑﻌﺪﻡ ﭘﺴﺮ ﺭﻭ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺵ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﻨﻪ، ﺑﻪ ﺣﺮﺍﺳﺖ ﻣﯿﮕﻪ !!! ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﯽ ﻫﻢ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻭﺍﺳﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺟﺰﻭﻩ ﻗﺮﺽ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﻧﻮﺷﺖ : ” ﻣﻦ ﻫﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ، ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﺒﺨﺶ ﺍﮔﺮ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﻧﺠﻮﻧﺪﻣﺖ،ﺍﮔﺮ ﻣﻨﻮ ﺑﺨﺸﯿﺪﯼ ﺑﯿﺎ ﻭ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﺮﮐﻢ ﻧﮑﻦ... ﻭﻟﯽ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩ ،ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻝ ﺁﺯﮔﺎﺭ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻓﺎﺭﻍ ﺍﻟﺘﺤﺼﯿﻞ ﺷﺪﻧﺪ . ﺍﻣﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﯾﮕﻪ ﻃﺮﻑ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻧﺮﻓﺖ!!! ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ:"ﭘﺴﺮﻫﺎﯼ ﺩﺍﻧﺸﺠﻮ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻻﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﻫﺎ ﻭ ﺟﺰﻭﻩ ﻫﺎﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ !!!"
پیش بابایی می روم و از او می پرسم: "ازدواج چیست؟" بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید: "این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!" متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد: "خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!" در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم: "بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!" بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید: "نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ..." بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاغه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاغه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
ادامه مطلب
وقتی من به دنیا اومدم پدرم30 سالش بود یعنی سنش 30 برابر من بود
وقتی من 2 ساله شدم پدرم 32 ساله شد یعنی 16 برابر من
وقتی من 3 ساله شدم پدرم 33 ساله شد یعنی 11 برابر من
وقتی من 5 ساله شدم پدرم 35ساله شد یعنی 7 برابر من
وقتی من 10 ساله شدم پدرم 40 ساله شد یعنی 4 برابر من
وقتی من 15 ساله شدم پدرم 45 ساله شد یعنی 3 برابر من
وقتی من 30 ساله شدم پدرم 60 ساله شد یعنی 2 برابر من
میترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر شم!!!!!!!!!!!!
[ یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب: پدر, طنز, سن, بزرگ, , ] [ 19:23 ] [ پری یاس ]
جوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید:استخدام دارید؟
یارو گفت مدرک چی داری؟ گفت دیپلم!
یارو گفت یه کاری برات دارم،حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.
یارو گفت :ما اینجا میمون نداریم میتونی بری توی پوست میمون،تو قفس تا میمون برامون بیاد!
چند روزی گذشت یه روز جمعه که شلوغ شده بود،پسره توی قفس پشتک وارو میزد،از میله ها بالا پائین میرفت.
جوگیر شد زیادی رفت بالا از اون طرف افتاد تو قفس شیره!
داد زد کمککککککککک
شیره افتاد روش دستشو گذاشت رو دهنش گفت،آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم..!!!!!!!!!
وقتی من به دنیا اومدم پدرم30 سالش بود یعنی سنش 30 برابر من بود!
وقتی من 2 ساله شدم پدرم 32 ساله شد یعنی 16 برابر من!
وقتی من 3 ساله شدم پدرم 33 ساله شد یعنی 11 برابر من!
وقتی من 5 ساله شدم پدرم 35ساله شد یعنی 7 برابر من!
وقتی من 10 ساله شدم پدرم 40 ساله شد یعنی 4 برابر من!
وقتی من 15 ساله شدم پدرم 45 ساله شد یعنی 3 برابر من!
وقتی من 30 ساله شدم پدرم 60 ساله شد یعنی 2 برابر من!
میترسم اگه ادامه بدم از پدرم بزرگتر شم !
[ سه شنبه 27 فروردين 1392برچسب: سن, برابر, پدر, سن, , ] [ 19:51 ] [ پری یاس ]
پدرعروس:خودت بگوخلافت چیه؟
داماد:فقط آدامس زیادمیجوم.
پدرعروس:چرا؟
داماد:بوی سیگار رو از بین میبره!
پدرعروس:مگه سیگارمیكشی؟
داماد:آره بعد از عرق حال میده...
پدرعروس:مگه عرق میخوری؟
داماد:آره گیرایی تریاك رو زیاد میكنه!
پدرعروس:مگه تریاك میكشی؟
داماد:آره،ازبیکاری ک بھتره!!!
پدرعروس:مگه بیکاری؟
داماد:آره همش كه نمیشه دزدی كرد!!!!!!!!!!!!!!!
1- نام هر گل زيبايي كه در طبيعت است روي شما مي گذارند.
۲- به راحتي و با اعتماد به نفس هر وقت كه لازم بود گريه مي كنيد و غم و غصه هايتان را در دل جمع نمي كنيد تا سكته كنيد.
۳- آن قدر حرف براي گفتن داريد كه هرگز كم نمي آوريد.
4- عشق و هنر ابداع شماست.
5- زيبايي مخصوص شماست.
6- هميشه جوانتر از سنتان هستيد و هيچكس نمي داند شما چند ساله ايد.
7- بهشت زير پاي شماست.
8- هميشه تميز و نظيف هستيد.
9- هميشه مقداري پول براي روز مبادا داريد كه جز خودتان هيچ كس از جاي آن خبر ندارد.
10- مجبور نيستيد خانه به خانه برويد و خواستگاري كنيد مثل خانم ها در خانه مي نشينيد تا ديگران با كلي منت و خواهش و التماس و گل و هديه .......
11- حق تقدم با شماست.
12- هرگز از فرط خشم نعره نمي كشيد و كبود نمي شويد و خون به پا نمي كنيد.
13- ضعيف كش نيستيد و دق و دلي رئيس اداره تان را در خانه خالي نمي كنيد.
14- نصف بيشتر از صندلي هاي دانشگاه را شما تصاحب كرده ايد.
15- به جزئيات زندگي و رفتاري با دقت نگاه ميكنيد و آنها را در حافظه خود جاي ميدهيد.
16- درصد كاركنان زن نسبت به كل كاركنان در حال افزايش مستمر است.
17- ميانگين عمرتان بيشتر از آقايان است.
18- موفقيت مردان مرهون زحمات شما است.
19- مردان از دامن شما به معراج مي روند.
20- حرف آخر را شما مي زنيد!!!!
1.نام خانوادگی بچه هايتان تابع نام خانوادگي شما است.
2 .مدت زمان مکالمه ی تلفنی شما حد اکثر 30 ثانیه است.
3.برای یک مسافرت یک هفته ای تنها یک ساک کوچک دستی نیاز دارید.
۴.در تمام شیشه های مربا و ترشی را خودتان باز می کنید.
5.دوستان شما توجهی به کاهش یا افزایش وزن شما ندارند.
ادامه مطلب
قرار ملاقاتی با مدیر عامل بانک برای آن خانم ترتیب داده شد . پیرزن در روز تعیین شده به ساختمان مرکزی بانک رفت و به دفتر مدیر عامل راهنمائی شد . مدیر عامل به گرمی به او خوشامد گفت و دیری نگذشت که آن دو سرگرم گپ زدن پیرامون موضوعات متنوعی شدند . تا آنکه صحبت به حساب بانکی پیرزن رسید و مدیر عامل با کنجکاوی پرسید راستی این پول زیاد داستانش چیست یا به تازگی به شما ارث رسیده است . زن در پاسخ گفت خیر ، این پول را با پرداختن به سرگرمی مورد علاقه ام که همانا شرط بندی است ، پس انداز کرده ام . پیرزن ادامه داد و از آنجائی که این کار برای من به عادت بدل شده است ، مایلم از این فرصت استفاده کنم و شرط ببندم که شما شکم دارید !
ادامه مطلب
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.:
Weblog Themes By
Pichak
:.
|
|