پــــــــــری یــــــــاس روانشناسی
| ||
|
جانی کوچولو با پدر و مادر و خواهرش، سالی برای دیدن پدر بزرگ و مادر بزرگ رفته بودن به مزرعه. مادر بزرگ یک تیرکمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه. هنگام بازی، جانی به اشتباه یک تیر به سمت اردک خونگی مادر بزرگش پرت کرد که به سر اردک خورد و او را کشت. ب ادامه مطلب من باور دارم ... ادامه مطلب ” جان بلانکارد ” از روی نیمکت برخاست،لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد .او به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت،دختری با یک گل سرخ؛ ادامه مطلب |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |