پــــــــــری یــــــــاس روانشناسی
| ||
|
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند .اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم ، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند ... پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم..." مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شك كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد، به همین دلیل، تمام روز او را زیر نظر گرفت. "ما انسانها در هر موقعیتی؛ معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم." صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت! هر کسی داره با زندگیش میجنگه !
|
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |