پــــــــــری یــــــــاس روانشناسی
| ||
|
در یک جزیرهء سر سبز و خرم تمامی صفات نیکو و پلید انسان با هم زندگی می کردند صفاتی چون: دانایی غرور ثروت شهوت عشق و ... .در روزی از روزها دانایی همهء صفات را در یکجا جمع کرد و گفت قرار است سیل عظیمی در جزیره جاری شود. و هر کس لوازم ضروری خود را بردارد و در قایقش بگذارد و آماده سیل شود. همه این کار را کردند و باران شدیدی شروع به باریدن کرد و سیل بزرگی براه افتاد. همه در قایق خودشان بودند تا اینکه صدای غرق شدن و کمک خواستن یکی از صفات آمد آن محبت بود.عشق بی درنگ به کمک محبت شتافت و قایق خود را در اختیار محبت گذارد ولی چون قایق جای یک نفر را بیشتر نداشت محبت سوار شد و عشق در سیل گیر افتاد. به دورو بر خود نگاه کرد ثروت را در نزدیکی خود دید از او کمک خواست ولی ثروت در پاسخ گفت:آنقدر طلا و جواهر در قایق دارم که دیگر جایی برای تو نیست و قایق سنگین است.عشق نا امیدانه به اطراف نگریست غرور را دید و از غرور کمک خواست. ادامه مطلب در زبان انگلیسی : هوس زن گرفتن به سرم زده بود. دوست داشتم وضع مالي خانواده همسرم پايينتر ازخانواده خودم باشد تا بتوانم زندگي بهتري برايش فراهم کنم. مادرم چنين دختري برايم در نظر گرفتهبود.نميدانم اين خبر چگونه به گوش رئيسم رسيد چون به صرف نهار دعوتم کرد تا نصيحتم کند.اسم رئيس من عاصم است اما کارمندان به او ميگويند عاصم جورابي! ادامه مطلب |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |