دخترک چند روزی بود که پایش شکسته بود و در خانه مانده بود. از اینکه خانه نشین شده بود و نمی توانست راه برود، کلافه شده بود.
تصمیم گرفت به بوستان برود تا حالش بهتر شود. وقتی روی نیمکت پارک نشست، چشمش به دختری که هر دو پایش فلج بود و روبروی نیمکت نشسته بود، افتاد. از مادرش که او را به پارک آورده بود، خواست تا روی آن نیمکت کنار آن دختر بنشیند. وقتی نشست، سلام کرد و سر صحبت کم کم باز شد. با حالتی اندوهناک و گلایه مند گفت : "خیلی سخت است که دیگران راه می روند و ما نمی توانیم."
دختر فلج با تعجب به او نگاه کرد.دخترک ادامه داد : "تازه امسال شماها را درک می کنم."
دختر در جوابش خندید.دخترک پرسید : "چرا از حرفهای من تعجب کردی؟! چرا خندیدی؟"
ادامه مطلب