دختر جواب داد : "دلیل تعجب من این است که تو حسرت راه رفتن دیگران را می خوری. در حالیکه من خودم را خوشبخت تر از بقیه می دانم. چون فکر می کنم راحتم و آنها وقتیکه راه می روند، خسته می شوند و دلیل خنده من این است که تو فکر می کنی امسال ما را درک می کنی."
دخترک گفت : "مگر ما مثل هم نیستیم؟"
دختر جواب داد : "نه چون تو پرنده ای هستی که آزاد بودی. چند روز است که اسیر شده ای. برای همین است که خودت را به در و دیوار می کوبی و حسرت آزادی را می خوری. ولی من از بدو تولد در قفس بودم. معنی آزادی را نفهمیده ام که حسرت آن را بخورم برای رسیدن به آن تلاش کنم. برای همین است که از شکوه ی تو متعجب هستم. من خیلی از این وضع راضی ام.
دخترک فکر کرد که حق با آن دختر است. خدا را شکر کرد که آنقدر خوشبخت است که می تواند تفاوت بین سختی و آسایش را درک کند. تازه فهمیده بود که همیشه این آدم های خوشبخت هستند که درد را حس می کنند و می نالند و شکوه می کنند. چون آن کسی که خوشبختی را حس نکرده، از بدبختی شکوه ای ندارد.
"از زندگی خود لذت ببرید بدون آنکه آن را با زندگی دیگران مقایسه کنید."
کندورسه
نظرات شما عزیزان: