|
خـــــــــدا تنـــهاست !
گـــــاهی یــــــــــادش کــــــــن…!
[ دو شنبه 19 اسفند 1392برچسب: خدا, تنها, گاهی, یاد, ] [ 19:31 ] [ پری یاس ]
وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست...
وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره...
وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته...
وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری...
وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده...
وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی...
وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی...
وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده...
وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه...
وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی...
فقط 12 کلمه !!
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند!!
از درد تنهــــــــــــــایی زاپاس عشق كســــــی نشو!!!
غرور تنهــــــــــــایی خیلی با ارزشتره،
گـــــــــــاهی تنها ماندن بهـــــای آدم ماندن استـــــــ...
یه وقتــــــایی مثل آخرین بسكویت مونده ته ساقه طلایی هستیم،
شكسته و تــــــــــــــنها.....
خـــدایـا وقـتـی دلـتـــ مـیـــ گـیـره چـیـکـارمـیـ کـنـی؟
مـیـری یـه گـوشـه مـیـ شـیـنـی وگـریـه مـیکــنـی؟
هـی بـا نگـاتــ بـازی مـیــ کـنـی کـه یـادش بـره مـیـ خـواسـتـه گـریـه کـنـه؟
یـه لـیـوان آبــــ مـیـخـوری کـه بـغـضـتـو بـفـرسـتـی پـایـیـن؟
یـادتــــ مـیـادکـه خـــدایـی وهـمـیـشـه بـایـد تـنـهـا بـاشـی؟
خـــدایـا نـمـیـدونـی مـن ایـن روزا چـقـدر خـــدا بـودم!!!
چی شد که سیگاری شدی ؟
یه شب بارون میومد…
خیلی تنها بودم...!!!
چی شد که ترک کردی؟
یه شب بارون میومد…
دیگه تنها نبودم...!!!
چی شد الکلی شدی و سیگار رو دوباره شروع کردی؟
یه شب بارون میومد…
دوباره تنها شدم...!!!
چی شد آوردنت اینجا، بستریت کردن؟
یه شب بارون میومد...
خیلی تنها بودم...
تو خیابون دیدمش…
اون تنـــــــها نبـــــــود!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هر کسی گمشده ای دارد و خدا گمشده ای داشت؛
هر کسی دوتاست و خدا یکی بود و یکی چگونه می توانست باشد؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست؛
و خدا کسی که احساسش کند نداشت؛
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آن را ببیند؛
ادامه مطلب
تنها بازمانده يك كشتی شكسته توسط جريان آب به يك جزيره دورافتاده برده شد، با بيقراری به درگاه خداوند دعا میكرد تا او را نجات بخشد، ساعتها به اقيانوس چشم میدوخت، تا شايد نشانی از كمك بيابد اما هيچ چيز به چشم نمیآمد.
سرآخر نااميد شد و تصميم گرفت كه كلبه ای كوچك خارج از كلك بسازد تا از خود و وسايل اندكش را بهتر محافظت نمايد، روزی پس از آنكه از جستجوی غذا بازگشت، خانه كوچكش را در آتش يافت، دود به آسمان رفته بود.
اندوهگين فرياد زد: «خدايا چگونه توانستی با من چنين كنی؟»
ادامه مطلب
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 88 صفحه بعد
.:
Weblog Themes By
Pichak
:.
|
|